من از دیوارها می ترسم
دیوارهایی که اندازه ذهن بشری
نه روزنی، پنجره ای، هیچ در آن نیست
دیوارهایی که به دست ناتوانان، سر فروشان،مردگان
خشت و سیمانش ز خون و استخوان شاعران
و با شمشیر نامردان بنا گردیده باشد را می گویم
من از دیوارها می ترسم
هرگز نتوان به بالایش رسید،
جز
به دست نردبان خون من یا جان تو یا مرگ انسانهای درد
اینگونه شاید دیدیم
آنسوی این دیوار سرد
کی توان از آن گذشت؟
این خودش راه درازی دارد.....
بعضی شبهای زمستان که هوا خیلی سرد باشه و انسان روی یک صندلی راحت نشسته باشه احساس می کنه که همه چیز سرجای خودش قرار داره و چرخ دنده های زندگی دارن می چرخند، همان جوری که باید بچرخند ؛ آدم ها راه میرند،حرف میزنند،می خندند،غذا می خورند،
همه چیز همین جوری که باید باشه،بوده و هست.
اما امشب فرق داشت؛ این ستاره ها چلهُ زمستونی که باید جلوی همهُ اونها رو ابرهای سفید و سیاه و خاکستری گرفته باشه برای خودشون با خیال راحت می رقصیدند و چشمک می زنند، انگاری که وسط کویر و چلهُ تابستونه،و این ستارگان بودند،جایی که نباید می بودند
نمی دونم
شاید وقتش رسیده که چرخ دنده های زندگی هم از هم بپاشند و نابود شوند.
آغاز یعنی شروع به ساختن و همیشه قشنگه ، خوبه
یعنی بودن یا بخواهیم که باشیم ، مهم بودنش هست
حالا فرقی نداره؛ با هم باشیم ، تنها باشیم ، یکی باشیم
و شاید اینجوری شد که این وبلاگ شروع شد.