بعضی شبهای زمستان که هوا خیلی سرد باشه و انسان روی یک صندلی راحت نشسته باشه احساس می کنه که همه چیز سرجای خودش قرار داره و چرخ دنده های زندگی دارن می چرخند، همان جوری که باید بچرخند ؛ آدم ها راه میرند،حرف میزنند،می خندند،غذا می خورند،
همه چیز همین جوری که باید باشه،بوده و هست.
اما امشب فرق داشت؛ این ستاره ها چلهُ زمستونی که باید جلوی همهُ اونها رو ابرهای سفید و سیاه و خاکستری گرفته باشه برای خودشون با خیال راحت می رقصیدند و چشمک می زنند، انگاری که وسط کویر و چلهُ تابستونه،و این ستارگان بودند،جایی که نباید می بودند
نمی دونم
شاید وقتش رسیده که چرخ دنده های زندگی هم از هم بپاشند و نابود شوند.