-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 فروردینماه سال 1386 23:55
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم اسمان هر کجا آیا همین رنگ است
-
چپ یا راست؟
پنجشنبه 23 فروردینماه سال 1386 23:45
دم در ایستاده بود به این فکر می کرد که از کدام طرف بره ؟ چپ یا راست ؟ سمت چپ خلوت تر بود سمت راست آدمهای یبیشتری داشت در همین زمانی که داشت که داشت فکر می کرد از کدام طرف بره احساس کردکه دیگه حالش دار ه به هم می خوره ازا ین کوچه های تکراری چپ و راست اصلا حالش داره به هم می خوره از اینکه فکر کنه : از چپ بره یا از راست...
-
زمین
جمعه 17 فروردینماه سال 1386 00:28
تازه داشتم یکی یکی اسم رنگ ها رو یاد می گرفتم تازه داشتم ستاره ها ر می شمردم تازه می خواستم پراوز کنم و خوشحال از اینکه دارم پرواز می کنم صورتم رو به آسمان بود و قشنگی هاش رو می شمردم خوشحال از اینکه داریم می پریم و داریم میریم سمت خدا اما یه لحظه نگاهم به سمت پاین هم رفت انگاری زمین بود اومدم بال بزنم اما بالی نبود...
-
انتظار
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1386 14:06
نگاهش به سمت چپ بود ، به امتداد خطوط موازی سنگ فرش های عابر پیاده که به نظر می رسید آخر مسیر به هم می رسند؛ از جایی که نشسته بود بلند شد رفت از کنار خیابان نگاه کرد پیش خودش احساس کرد داره کسی میاد اما همین که زاویه دیدش رو عوض کرد دید چیزی نبود جز بازی نورها دوباره رفت سر جای قبلی نشست و تصمیم گرفت تا شروع کنه به...
-
عید؟
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 18:48
امروز ماهی های قرمز خریده بود برای عید؟ داخل یک پلاستیک فریزر، خوب اگر این پسر نمی خرید یه نفر دیگه می خرید. و به حال ما هی ها فرقی نمی کنه کی کی باشه اونها رو بخره همین جوری که ما هی ها رو می برد خونه به این فکر می کرد که سهراب گفته بود چه سخت است ماهی دریا دچار آبی بیکران باشد. و پیش خودش گفت امیدواریم این ما هی ها...
-
ترس
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 00:17
تمامی وجود من از ترس است نباید، نباید اینگونه ترسی مرا فرا گیرد که ندانم از کجا؟ برای چه؟ و از جانب که ؟ ترسی که من نخواستم و از جنسش نبودم تنها احساسش می کنم و مرا محکوم می کند به بودن وشدن به مانند درخت با ریشه های فرو رفته در زمینی ساکن تا مردمکان از وجودش لذت ببرند و فریاد زنند به به! چه سیب های آبداری
-
واقعیت
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 15:41
واقعیت سخت است واژه ها بی معنا قصه ها بی فردا راه را باید رفت من چرا می مانم ؟ واقعیت تلخ است وحقیقت پیدا مرزها معلومند من چرا می جنگم؟ واقعیت ننگ است در نگاه زائر سنگ فرش های حرم تک به تک چیده شدند من چرا می شمرم؟ واقعیت سرد است ساعت از وقت گذشت همه شب می خوابند من چرا بیدارم؟ واقعیت مرگ است
-
دل آرا
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 01:04
دل آرا دختر ۱۹ ساله محکوم به اعدام http://www.womeniniran.net/delara/titr.htm
-
عکس
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 23:52
-
واژه ها و آفرینش
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 01:36
درمیان واژه های ناب هستی تهی گشتن،نبودن ها،جدایی هزاران جمله ، دفترهای کاهی به مانند گذشتن از میان این همه سطر خیالی می زند بر روح من هر لحظه زخمی وحشت یک حرف خالی در سر انجام وجود وازه های ناب هستی -------------------------------------------------------------------------------------------------- آفریدن را می توان...
-
دخترک
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 23:00
تازه آفتاب زده بود،دخترک کنار خانه شان، لب خیابان،لی لی بازی می کرد؛ یک ، دو، سه....... همین طوی که داشت لی لی بازی می کرد،نگاهش به آسمان افتاد و کنار پلهُ خانه نشست و شروع کرد به گریه اولش آروم ،آروم جوری که کسی صداشو نمی شنید،اما بعدش با صدای بلند گریه می کرد.چد دقیقه بعد ، پدر و مادرش آمدند و به زحمت و سختی ساکتش...
-
قصه
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 23:58
قصه ها هستند که ما می خوانیم در پی اب و درخت و خوابیم با سرآغاز و شروع هر کدام تک درختی خانه ای می سازیم هر چه کوه هست تا به بالا می رویم هر چه دشت است تا به دریا می رویم می رویم با هم در چنگ زمان تا به مرز جنگ با قانون نان گر چه سخت ا ست از دلی بیرون شدن ما شدیم استاد در اهلی شدن تا که ان لحظه کتابم شد تمام ای دریغا...
-
پرواز
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 23:49
من از عدم پرواز کردم. آسمان را با عطر یک نان خریدم و بالهایم را به قیمت بر گرفتن نگاهی از زیبایی در آن بالا پرندگانی را دیدم که از ابتدای هستی پرواز می کردند آنجا جاده ای نبود که بتوان از آن عبور کرد، همه اش هوا بود ستارگان به مانند پاگرد پله هایی بودند و بس انجا غروب خورشید معنایی نداشت؛چون شبی نبود روزی نبود ناگهان...
-
دیوار
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 14:42
من از دیوارها می ترسم دیوارهایی که اندازه ذهن بشری نه روزنی، پنجره ای، هیچ در آن نیست دیوارهایی که به دست ناتوانان، سر فروشان،مردگان خشت و سیمانش ز خون و استخوان شاعران و با شمشیر نامردان بنا گردیده باشد را می گویم من از دیوارها می ترسم هرگز نتوان به بالایش رسید، جز به دست نردبان خون من یا جان تو یا مرگ انسانهای درد...
-
چرخ دنده ها
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 21:48
بعضی شبهای زمستان که هوا خیلی سرد باشه و انسان روی یک صندلی راحت نشسته باشه احساس می کنه که همه چیز سرجای خودش قرار داره و چرخ دنده های زندگی دارن می چرخند، همان جوری که باید بچرخند ؛ آدم ها راه میرند،حرف میزنند،می خندند،غذا می خورند، همه چیز همین جوری که باید باشه،بوده و هست. اما امشب فرق داشت؛ این ستاره ها چلهُ...
-
ابتدا
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 00:52
آغاز یعنی شروع به ساختن و همیشه قشنگه ، خوبه یعنی بودن یا بخواهیم که باشیم ، مهم بودنش هست حالا فرقی نداره؛ با هم باشیم ، تنها باشیم ، یکی باشیم و شاید اینجوری شد که این وبلاگ شروع شد.