انتظار

نگاهش به سمت چپ بود ، به امتداد خطوط موازی  سنگ فرش های عابر پیاده که به نظر می رسید آخر مسیر به هم می رسند؛

از جایی که نشسته بود بلند شد رفت از کنار خیابان نگاه کرد پیش خودش احساس کرد داره کسی میاد اما همین که زاویه دیدش رو عوض کرد دید  چیزی نبود جز بازی نورها دوباره رفت سر جای قبلی نشست و تصمیم گرفت تا شروع کنه به فکرکردن  آره اینجوری عبور وقت کمتر سخت بود در مدتی که می گذشت این قدر این کارو تکرار کرد که حسابش از دستش خارج شد

شروع کرد به قدم زرن دور خودش و به این تیجه رسیده بود این انتظار نبود درسته انتظار این رنگی نیود

 این پایان بود

پایان خیلی چیزها و باید می رفت و هیچ وقت هم پشت سرش رو نگاه نمی کرد چون آخرش بود

نظرات 2 + ارسال نظر
امید شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 22:05 http://7ir.blogfa.com

وبلاگ زیبایی داری امیدوارم که موفق باشید

رسوا کوچولو چهارشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 00:50

ترا نا دیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولی کن چون تو در عالم نباشد
ساعت خیلی وقته از وقت گذشته می دونی که این ریلها آخر دنیان شایدم آخر بازی من و تو چرخ چرخ ابازی خودا منو بندازی راستی سیگنال افتادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد