من از عدم پرواز کردم.
آسمان را با عطر یک نان خریدم و بالهایم را به قیمت بر گرفتن نگاهی از زیبایی
در آن بالا پرندگانی را دیدم که از ابتدای هستی پرواز می کردند
آنجا جاده ای نبود که بتوان از آن عبور کرد، همه اش هوا بود
ستارگان به مانند پاگرد پله هایی بودند و بس
انجا غروب خورشید معنایی نداشت؛چون شبی نبود روزی نبود
ناگهان افتادم خودم را دیدم با نانهایی در دست برای شام
سلام گل همیشه بهارم
خیلی عالی بود موفق باشی